هر یک از پیروان بابک خرّمی رهبر ایرانی خرم دینان که قیام آنان علیه خلفای عباسی را رهبری کرد، کنایه از کسی که به محرّمات دینی بی اعتقاد یا بی توجه باشد، اباحتی
هر یک از پیروان بابک خرّمی رهبر ایرانی خرم دینان که قیام آنان علیه خلفای عباسی را رهبری کرد، کنایه از کسی که به محرّمات دینی بی اعتقاد یا بی توجه باشد، اِباحتی
نفرت گرفتن. (آنندراج). احتراز نمودن بواسطۀ نفرت و کراهت. (ناظم الاطباء). شمیدن. (برهان). انحیاش. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). استنفار. (از منتهی الارب). نفار. نفور. (تاج المصادر بیهقی) : رمیدنداز آن پهلو نامور دلاور بیامد بنزدیک در. فردوسی. رمیدند از او رزمسازان چین شده خیره سالار توران زمین. فردوسی. به خوردن چو کردند سویش بسیچ رمیدند از وی نخوردند هیچ. فردوسی. پرخاش مکن سخن بیاموز از من چه رمی چو خر ز قسور. ناصرخسرو. از من چو خر ز شیر مرم چندین ساکن سخن شنو که نه سکینم. ناصرخسرو. یار مار است چون روی بدرش مار یار است چون رمی ز برش. سنائی. و کارنیز تنگ مگیر که برمند. (کلیله و دمنه). خواب دیده فیل تو هندوستان که رمیدستی ز حلقۀ دوستان. مولوی. ملک در خشم شد و مر او را به سیاهی بخشید... هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی. (گلستان). - دررمیدن، احتراز کردن بواسطۀ نفرت وکراهت. نفرت پیدا کردن. رمیدن (: نصر بن احمد سامانی) فرمانهای عظیم می داد از سر خشم تا مردم از وی دررمیدند. (تاریخ بیهقی). - ، گریختن. فرار کردن. تار و مار شدن. پراکنده شدن: امیر دریازید و یکی را عمود بیست منی بر سینه زد... آن بود غوریان دررمیدند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی). از پیش وی دررمیدندچنانکه روبهان از پیش شیر نر گریزند. (تاریخ بیهقی). - دل رمیدن از، نفرت کردن از چیزی. بیزار شدن از چیزی: مرا که سال به هفتادوشش رسید رمید دلم ز شلۀ صابوته و ز هرۀ تاز. قریعالدهر. ، پریدن از بیم. (ناظم الاطباء). دور شدن با وحشت. (فرهنگ نظام). دور شدن جانوری با وحشت از چیزی یا کسی یا حیوانی دیگر. ترسان شدن و آشفته و پریشان شدن حیوان از چیزی یا کسی و یا حیوانی نادیده و غیرعادی: چو آهوبره از بر شیر نر رمیدند یکسر از این گاوسر. فردوسی. رمد شیر از او هر کجابگذرد به یک زخم پیل ژیان بشکرد. (گرشاسب نامه). ز روبه رمد شیر نادیده جنگ سگ جنگ دیده بدرد پلنگ. سعدی. - از جای رمیدن، پریدن از بیم و ترس. (ناظم الاطباء ذیل رمیدن) : رمیدند پیلان و اسبان ز جای سپردند مر خیمه ها را بپای. (گرشاسب نامه). ، آشفته و پریشان شدن، مضطرب گشتن. (ناظم الاطباء)، بیهوش شدن. (آنندراج)
نفرت گرفتن. (آنندراج). احتراز نمودن بواسطۀ نفرت و کراهت. (ناظم الاطباء). شمیدن. (برهان). انحیاش. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). استنفار. (از منتهی الارب). نفار. نفور. (تاج المصادر بیهقی) : رمیدنداز آن پهلو نامور دلاور بیامد بنزدیک در. فردوسی. رمیدند از او رزمسازان چین شده خیره سالار توران زمین. فردوسی. به خوردن چو کردند سویش بسیچ رمیدند از وی نخوردند هیچ. فردوسی. پرخاش مکن سخن بیاموز از من چه رمی چو خر ز قسور. ناصرخسرو. از من چو خر ز شیر مرم چندین ساکن سخن شنو که نه سکینم. ناصرخسرو. یار مار است چون روی بدرش مار یار است چون رمی ز برش. سنائی. و کارنیز تنگ مگیر که برمند. (کلیله و دمنه). خواب دیده فیل تو هندوستان که رمیدستی ز حلقۀ دوستان. مولوی. ملک در خشم شد و مر او را به سیاهی بخشید... هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی. (گلستان). - دررمیدن، احتراز کردن بواسطۀ نفرت وکراهت. نفرت پیدا کردن. رمیدن (: نصر بن احمد سامانی) فرمانهای عظیم می داد از سر خشم تا مردم از وی دررمیدند. (تاریخ بیهقی). - ، گریختن. فرار کردن. تار و مار شدن. پراکنده شدن: امیر دریازید و یکی را عمود بیست منی بر سینه زد... آن بود غوریان دررمیدند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی). از پیش وی دررمیدندچنانکه روبهان از پیش شیر نر گریزند. (تاریخ بیهقی). - دل رمیدن از، نفرت کردن از چیزی. بیزار شدن از چیزی: مرا که سال به هفتادوشش رسید رمید دلم ز شلۀ صابوته و ز هرۀ تاز. قریعالدهر. ، پریدن از بیم. (ناظم الاطباء). دور شدن با وحشت. (فرهنگ نظام). دور شدن جانوری با وحشت از چیزی یا کسی یا حیوانی دیگر. ترسان شدن و آشفته و پریشان شدن حیوان از چیزی یا کسی و یا حیوانی نادیده و غیرعادی: چو آهوبره از بر شیر نر رمیدند یکسر از این گاوسر. فردوسی. رمد شیر از او هر کجابگذرد به یک زخم پیل ژیان بشکرد. (گرشاسب نامه). ز روبه رمد شیر نادیده جنگ سگ جنگ دیده بدرد پلنگ. سعدی. - از جای رمیدن، پریدن از بیم و ترس. (ناظم الاطباء ذیل رمیدن) : رمیدند پیلان و اسبان ز جای سپردند مر خیمه ها را بپای. (گرشاسب نامه). ، آشفته و پریشان شدن، مضطرب گشتن. (ناظم الاطباء)، بیهوش شدن. (آنندراج)
از فرزندان یعقوب پیغامبر بنی اسرائیل است: یعقوب را... فرزندان بودند، یوسف و ابن یامین از اراحیل زادند... و دارم و رمدان از کنیزکی. (مجمل التواریخ و القصص ص 194)
از فرزندان یعقوب پیغامبر بنی اسرائیل است: یعقوب را... فرزندان بودند، یوسف و ابن یامین از اراحیل زادند... و دارم و رمدان از کنیزکی. (مجمل التواریخ و القصص ص 194)
دهی است از دهستان یخکش بخش بهشهر شهرستان ساری واقع در 30هزارگزی جنوب شرقی بهشهر. ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی با آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریائی. سکنۀ آن در حدود 190 تن است. آب آن از رود خانه نکا تأمین میشود و راه آن مالرو و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی کرباس و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان یخکش بخش بهشهر شهرستان ساری واقع در 30هزارگزی جنوب شرقی بهشهر. ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی با آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریائی. سکنۀ آن در حدود 190 تن است. آب آن از رود خانه نکا تأمین میشود و راه آن مالرو و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی کرباس و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
هم کیش. هم آیین. هم مذهب. (یادداشت مؤلف) : قیصر جواب داد که ابرهه همدین ماست وما بر همدینان خویش سپاه نفرستیم. (تاریخ بلعمی). از آن کاو نه همدین و همراه بود زبان از ستودنش کوتاه بود. فردوسی
هم کیش. هم آیین. هم مذهب. (یادداشت مؤلف) : قیصر جواب داد که ابرهه همدین ماست وما بر همدینان خویش سپاه نفرستیم. (تاریخ بلعمی). از آن کاو نه همدین و همراه بود زبان از ستودَنْش کوتاه بود. فردوسی
ظرفی که درمها در آن نگه دارند. (آنندراج). صندوق پول. کیسۀ پول. (ناظم الاطباء) : قلمدانش از بس درم دان شده غلافش به دستور همیان شده. ملا طغرا (از آنندراج)
ظرفی که درمها در آن نگه دارند. (آنندراج). صندوق پول. کیسۀ پول. (ناظم الاطباء) : قلمدانش از بس درم دان شده غلافش به دستور همیان شده. ملا طغرا (از آنندراج)
نام عقیدتی بوده است که بابک بر آن بوده. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بابک خرم دین شود: بعد از آن حوشب دعوی نبوت کرد. چنان نمود که شریعت عقوبت است و راه خرم دینی آشکار کرد. (کتاب النقض ص 329)
نام عقیدتی بوده است که بابک بر آن بوده. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بابک خرم دین شود: بعد از آن حوشب دعوی نبوت کرد. چنان نمود که شریعت عقوبت است و راه خرم دینی آشکار کرد. (کتاب النقض ص 329)
مؤدب. آنکه به آداب و سنن جاری آشنا باشد. (یادداشت مؤلف). که عادات و آداب معمولی بین مردم رابداند. آداب دان. آشنا به آداب معاشرت. آشنا به آیین و شیوه و طریقه. مبادی آداب. قاعده دان: نادیده روزگارم از آن رسم دان نیم آری به روزگار شود مرد رسم دان. ابوالمعالی رازی
مؤدب. آنکه به آداب و سنن جاری آشنا باشد. (یادداشت مؤلف). که عادات و آداب معمولی بین مردم رابداند. آداب دان. آشنا به آداب معاشرت. آشنا به آیین و شیوه و طریقه. مبادی آداب. قاعده دان: نادیده روزگارم از آن رسم دان نَیم آری به روزگار شود مرد رسم دان. ابوالمعالی رازی